شماره ١١٦: هر که چين منع از ابروي دربان وا کند

هر که چين منع از ابروي دربان وا کند
از دم عقرب گره را هم به دندان وا کند
گوهر شهوار گردد آبرو چون شد گره
کس چه لازم چون صدف لب پيش نيسان وا کند؟
مي توان در گوشه عزلت به خود پرداختن
يوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کند
اختر اقبال خال و خط بلند افتاده است
جاي خود را مور در دست سليمان وا کند
مهره گل گردد از گرد کسادي آفتاب
هر کجا حسن گلوسوز تو دکان وا کند
در دل پرناوک من نيست جاي عشق، تنگ
برق جاي خويش آسان در نيستان وا کند
هر که دست خود کند پيش تهيدستان دراز
بر اميد ميوه زير سرو دامان وا کند
مي کند بي خانمان چندين دل آشفته را
عقده اي هر کس ازان زلف پريشان وا کند
هرگز از مژگان گشادي ديده ما را نشد
کي گره از کار دريا دست مرجان وا کند؟
نوبهار برق جولان بلبل ما را نداد
آنقدر فرصت که بالي در گلستان وا کند
شرم رخسار تو گلها را سراسر غنچه کرد
پيش ديوان قيامت کيست ديوان وا کند؟
خنده رويان چمن سر در گريبان مي کشند
در گلستاني که يار ما گريبان وا کند
مي شود ملک سليمان، خانه اي چون چشم مور
گر در دل ميزبان بر روي مهمان وا کند
از هواي تر شود آيينه ما بي غبار
رشته باران گره از کار مستان وا کند
در فضاي لامکان از غنچه خسبان بود دل
بال و پر چون در سپهر تنگ ميدان وا کند؟
مي تواند سرمه در کار سخن سنجان کند
هر که صائب بال شهرت در صفاهان وا کند