شماره ١١٥: آه ازان روزي که عاشق شکوه را سروا کند

آه ازان روزي که عاشق شکوه را سروا کند
مهر بردارد زلب ديوان محشر وا کند
گل درين گلزار مي ريزد زاستغنا به خاک
نامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟
مي توان زير فلک آهي به کام دل کشيد
بال اگر در بيضه فولاد، جوهر وا کند
بر شکوه دل فلک در غنچه خسبي تنگ بود
آه ازان روزي که اين سيمرغ شهپر وا کند
فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سياه
مد آهي مي کشم چون صبح دفتر وا کند
گوهر دل تا بود در قيد تن ناسفته است
از صدف بيرون چو آيد چشم گوهر وا کند
من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج
نيست ممکن عقده اي از کار گوهر وا کند
کاروان شوق هيهات است از هم بگسلد
موج در هر جنبشي آغوش ديگر وا کند
هر طرف موري کمند جذبه اي چين کرده است
در نيستان چون ميان خويش شکر وا کند؟
دستگاه شکوه ما نيست اين غمخانه را
دل مگر اين بار در صحراي محشر وا کند
زين جهان نگشود کار دل، مگر اين عقده را
ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند
شد زخط سبز، لعل يار صاحب دستگاه
بال پروازي مگر از اوج، شهپر وا کند
شوق عالم گرد در جايي نمي گيرد قرار
ابر هر دم بال در صحراي ديگر وا کند
حسن عالم سوز را دود سپندي لازم است
چشم هيهات است در بزم تو مجمر وا کند
شکوه دل را به آه سرد صائب مي برم
غنچه در پيش نسيم صبح دفتر وا کند