شماره ١١٤: پيش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند

پيش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
شور غيرت زندگي را تلخ بر دريا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سياه
هر که چون آيينه عيب خلق را پيدا کند
مي دهد داد سراسر، دشت پيماي جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
مي کند تأثير در دلهاي سنگين اشک و آه
آب و آتش جاي خود در سنگ و آهن وا کند
نيست ميدان جنون ما جهان تنگ را
کشتي طوفاني ما رقص در دريا کند
شاهد آيينه رخساري درين بازار نيست
طوطي ما را مگر ذوق سخن گويا کند
سرو سرتاپا زطوق قمريان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاري شد به چشم من جهان از نور عشق
کيمياي شعله خس را آتشين سيما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزيهاي حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوري فروزد پيش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستين بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر ديگر فزون بر تيغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب مي تواند صد غزل انشا کند