شماره ١١١: عشق شورانگيز اگر جا در دل خارا کند

عشق شورانگيز اگر جا در دل خارا کند
کعبه را چون محمل ليلي جهان پيما کند
در سر انديشه او عقل آخر سرگذاشت
در دل دريا شناور چند دست و پا کند؟
جرأت بر گرد سر گرديدن شکر کجاست؟
من گرفتم مور عاجز بال و پر پيدا کند
جان مشتاقان به پابوس قيامت مي رسد
يار بي پرواي ما تا آستين بالا کند
از لباس ظاهر آزادم، سبکدستي کجاست
کز سرم انديشه دستار را هم وا کند
رتبه آزادگي بنگر که نخل ميوه دار
از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند
در فضاي لامکان از تنگي جا شکوه داشت
دل چه بال و پر درين دامان صحرا واکند؟
شيخ شهر از گوشه گيري شهره آفاق شد
سر به جيب خاک بردن دانه را رسوا کند
سوزن عيسي تواند لاف بينايي زدن
رشته سردرگم ما را اگر پيدا کند
تيغ بردارد به انداز سرش هر موجه اي
خودنمايي چون حباب آن کس که در دريا کند
گرنگردد از شنيدن طبع اهل دل ملول
صائب از هر قطره خون دفتري انشا کند