شماره ١٠٨: دامن آنها کز گرانجانان دنيا مي کشند

دامن آنها کز گرانجانان دنيا مي کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا مي کشند
همچو بار طرح مي باشند بر دلها گران
شوره پشتاني که دست از کار دنيا مي کشند
مي کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از يک گريبان با مسيحا مي کشند
مي دهندش همچو مژگان جا به چشم خويشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا مي کشند
حسرت عشاق افزون مي شود در عين وصل
موجها خميازه در آغوش دريا مي کشند
گرچه ليلي عمرها شد تا ازين صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا مي کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمريان از جلوه اش ناز دو بالا مي کشند
نيست صائب رنگي از مي زاهدان خشک را
گردني از دور گاهي همچو مينا مي کشند