شماره ١٠٦: چون زتاب مي رخت بر لاله پهلو مي زند

چون زتاب مي رخت بر لاله پهلو مي زند
غنچه در پيش گل روي تو زانو مي زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آيينه بر رو مي زند
از شبيخون خزان سنگش به مينا مي خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو مي زند
در خلاف وعده ابرويت سرآمد گشته است
در کجيها اين ترازو راستي مو مي زند
کيست تا همچشم يار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو مي زند
پاک طينت از حديث سرد از جا کي رود؟
آب گوهر از صبا کي چين بر ابرو مي زند؟
صائب از بس سينه را از مهر صيقل داده ايم
پيش ما صافي دلان آيينه زانو مي زند