شماره ١٠٣: با دهان خشک هر کس خنده تر مي زند

با دهان خشک هر کس خنده تر مي زند
ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر مي زند
سير چشمان را نسازد تنگدستي دربدر
حلقه خود را از تهي چشمي به هر در مي زند
مي کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق
همچنان بر آتشم دامان محشر مي زند
شد زسودا استخوان پهلوي من بس که خشک
گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر مي زند
در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو
در صدفها پيچ و تاب رشته گوهر مي زند
مي فزايد حرص را نعمت که در درياي شهد
دست و پا مور حريص از بهر شکر مي زند
آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن
دست را با شاخ گل يکبار بر سر مي زند
چون علم در راستي هر کس سرآمد گشته است
بي محابا غوطه در درياي لشکر مي زند
هر که مي گويد حديث عشق با افسردگان
از تهي مغزي به خون مرده نشتر مي زند
گرچه صائب بستر و بالين من از آتش است
مرغ روح من زخامي همچنان پر مي زند