شماره ١٠١: نه همين بر قلب ايمان يا دل ما مي زند

نه همين بر قلب ايمان يا دل ما مي زند
دزد خال او شبي خود را به صد جا مي زند
جام چون خالي شود سر مي نهد در پاي خم
ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
اينقدرها شوربختي را اثر مي بوده است؟
مي شود هشيار هر کس باده با ما مي زند
جان مشتاقان نمي سازد به زندان بدن
وحشي ما زود بر دامان صحرا مي زند
کشتن ما نيست مطلب از شکست آستين
دامني بر آتش بيتابي ما مي زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهني است
باز عشق بدگمانم بند بر پا مي زند
مدتي شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا مي زند
مي تواند گل زروي دولت بيدار چيد
هر که چون صائب مي روشن به شبها مي زند