شماره ١٠٠: جام خالي غوطه در خم بي محابا مي زند

جام خالي غوطه در خم بي محابا مي زند
ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
در زوال خويش چون خورشيد مي سوزد نفس
مهر خود از نامجويان هر که بالا مي زند
مي کند طي راه چندين ساله را در يک قدم
راه پيمايي که پشت پا به دنيا مي زند
چون خروس بي محل بر تيغ مي مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بيجا مي زند
در دل شيرين به زور دست نتوان جاي کرد
تيشه بيجا کوهکن بر سنگ خارا مي زند
باخت سر زلف اياز از سرکشي با خسروان
دل سيه بر دولت خود عاقبت پا مي زند
بيقراري در حريم وصل عاشق را بجاست
موج، پيچ و تاب در آغوش دريا مي زند
هر که بردارد به دوش از بردباري بار خلق
سينه چون کشتي به دريا بي محابا مي زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا مي زند
مي کند ضبط نفس در زير آب زندگي
صائب از تيغ شهادت هر که سروا مي زند