شماره ٩٨: در دل شب هر که جامي از مي احمر زند

در دل شب هر که جامي از مي احمر زند
صبحدم با آفتاب از يک گريبان سرزند
وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
هر که چون خورشيد تابان حلقه بر هر در زند
بايدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته انديشي که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومي بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
نااميدي را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در ديگر زند
آب حيوان شهنشاهان بود اجراي حکم
قطره بيهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آيد برون
غوطه گر لب تشنه ديدار در کوثر زند
طي شد ايام جواني از بناگوش سفيد
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به يک در قانع از درها شد و نفس خسيس
حلقه دم لا به هر دم بر در ديگر زند
صائب از تيغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشي به لب شمشير از جوهر زند