شماره ٩٧: هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زند

هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زند
چون سر منصور مهر خويش بر بالا زند
پشت پا بر جسم زد جان تا هواي عشق کرد
جامه را بخشد به ساحل هر که بر دريا زند
از که ديگر مي توان چشم نوازش داشتن؟
چون تجلي سنگ بر هنگامه موسي زند
کند سازد تيغ دشمن را سپر انداختن
بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
مي تپم گر گل کسي بر خار اين صحرا زند
بر نيايد دوزخ سوزان به روي سخت ما
طاعت ما را مگر ايزد به روي ما زند
چون قلم شق در سر فرهاد سنگين دل فتاد
اين سزاي آن که ناحق تيشه بر خارا زند
عشق و تعمير دل عاشق، چه اميدست اين؟
بخيه چون سيلاب بر چاک دل دريا زند؟
سر به يک بالين فرو نايد غيوران را، مگر
دار ديگر عشق از بهر فناي ما زند
کلک گوهر بار صائب چون گهرريزي کند
گوشها چون گوش ماهي غوطه در دريا زند