شماره ٩٥: لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند

لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالاي او موزون شدند
خنده بر خميازه صبح قيامت مي زنند
مي پرستاني که محو آن لب ميگون شدند
خرده بيناني که در دامان دل آويختند
چون سويدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سير چشماني که بوي آدميت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هواي نيستي چون گردباد
جلوه اي کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هايي کز شراب بيغمي گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب ديده حق بين خلق
يکقلم از خوبي خط غافل از مضمون شدند
زرپرستاني که تن دادند زير بار حرص
از گراني زنده زير خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به يک خم همچون افلاطون شدند
در فضاي لامکان اکنون سراسر مي روند
بيقراراني که سنگ شيشه گردون شدند
رتبه ديوانگي را نسبتي با عقل نيست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سيلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنورداني که از قيد خودي بيرون شدند