شماره ٩٣: در سر پرشور ما تا رنگ سودا ريختند

در سر پرشور ما تا رنگ سودا ريختند
لاله ها پيمانه خود را به صحرا ريختند
من کشيدم بي تأمل باده منصور را
ورنه صدبار اين مي از ساغر به مينا ريختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاري که در راه تماشا ريختند
ظرف داغ آتشين عشق، گردون را نبود
عاقبت اين طشت آتش بر سر ما ريختند
هر که از نخل تمنا روزه مريم گرفت
نقل انجم در گريبانش چو عيسي ريختند
کوري چشم حسودان بينش ما شد زياد
همچو آتش خار اگر در ديده ما ريختند
از دورنگيها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه اي در دامن گلهاي رعنا ريختند
ريخت آخر غمزه يوسف به تيغ انتقام
مصريان خوني که در جام زليخا ريختند
بر سر هر خار و خس چون موج مي لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ريختند
همت ما بود عالي، ورنه در روز ازل
حاصل کونين را در دامن ما ريختند
صائب آن روزي که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ريختند