شماره ٩٠: تا برون آمد به سير ماه آن مشکين کمند

تا برون آمد به سير ماه آن مشکين کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پيام بوسه اي در کار نيست
مي کند مکتوب خشکي زخم ما را خشک بند
سردمهري لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمي گردد ازين کوه بلند
اي که مي خواهي برآيي چون مسيحا بر فلک
نيست غير از رخنه دل راه اين بام بلند
از ته دل گوش کن اي آتش سوزان، که من
در بساط زندگي يک ناله دارم چون سپند
صحبت نيکان، بدان را چون تواند کرد نيک؟
تلخي از بادام نتوانست بيرون برد قند
سيل را خاشاک در زنجير نتواند کشيد
رهروان عشق را دنيا نگردد پاي بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمي نکرد
از غبار خط مگر اين زخم گردد خشک بند