شماره ٨٦: شوخ چشمان درد بيش و کم به دل افزوده اند

شوخ چشمان درد بيش و کم به دل افزوده اند
ورنه ارباب رضا از بيش و کم آسوده اند
شور محشر را صفير ني تصور مي کنند
اين سيه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند
هر که ديد آن خالها بر دور چشم يار، گفت
اين غزالان بين که برگرد حرم آسوده اند
کيستم من تا به گرد محمل ليلي رسم؟
برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند
با چنين عجزي که بيکاري نمي آيد زما
کار دنيا را و عقبي را به ما فرموده اند
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد حکيم
بر بنا گوشت مثال کفر و دين بنموده اند