شماره ٧٩: حسن را پوشيده در خط چون عنبر کرده اند

حسن را پوشيده در خط چون عنبر کرده اند
چشمه آيينه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبين
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنورداني که از خود راه بيرون برده اند
خويش را فارغ ازين وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بيرون تا درين درياي تلخ
استخوانم را به شيريني چو گوهر کرده اند
جاي حيرت نيست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسيار عنبر کرده اند
تلخکاماني که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنين درياي بي زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتي خود دامن تر کرده اند
آرزوي خام مردم را به دوزخ مي برد
عودهاي خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنين تيره است درياي حيات
ماهيان اين آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حرير عافيت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسيه مي سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رويان چون نمي گيرند در يک جا قرار
سينه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زير فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعي خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره اي از خار خار عشق فارغبال نيست
ني به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهاي تو صائب صفحه هاي ساده دل
دامن خود چون صدف لبريز گوهر کرده اند