شماره ٧٧: ساده لوحاني که درد خود به درمان داده اند

ساده لوحاني که درد خود به درمان داده اند
دامن يوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
يک گل بي خار گرديده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حيران داده اند
نيست غافل عاشق از پاس ادب در بيخودي
عندليب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجير دارد حلقه چشم غزال
تا من ديوانه را سر در بيابان داده اند
اهل دنيا حلقه بيرون در گرديده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه اي از گردش افلاک نيست
اختيار کشتي خود را به طوفان داده اند
زير بار منت گردون دو تا گرديده ام
همچو ماه نو مرا تا يک لب نان داده اند
گفتگوي ماست بي حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سليمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشين و اشک گرم
آنچه مي بايد مرا صائب به سامان داده اند