شماره ٧٦: منت ايزد را که طبع بي نيازم داده اند

منت ايزد را که طبع بي نيازم داده اند
جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند
گرچه دست و دامنم خالي است از نقد مراد
گوهر بي قيمتي چون امتيازم داده اند
کوتهي چون ناله ني نيست درانداز من
در خراش سينه ها دست درازم داده اند
گشته ام صد پيرهن نازکتر از موي ميان
آتشين رويان زداغ از بس گدازم داده اند
در شکارستان عالم مدتي چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
از گريبان دو عالم دست کوته کرده ام
تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند