شماره ٧٥: عشق بالا دست وجان بيقرارم داده اند

عشق بالا دست وجان بيقرارم داده اند
ساغر لبريز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بيم گزند
نيل چشم زخم ازين نيلي حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمايان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهيدستم زاسباب جهان
همتي چون گريه بي اختيارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خويش؟
با همه زشتي دوصد آيينه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشيمان نيستم
بوالعجب دست و دلي در اين قمارم داده اند
چون گذارم دامن بي اعتباري را زدست؟
من که عمري خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نيشتر بي رنگ مي آيد برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ اين مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بي شمارم داده اند؟
کار من صائب چنين از بدگماني درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند