شماره ٧٣: بهر قطع گفتگو تيغ زبانت داده اند

بهر قطع گفتگو تيغ زبانت داده اند
تو گمان داري که از بهر بيانت داده اند
مهر زن بر لب چو مينا، معرفت کم خرج کن
از چه رو بنگر به اين تنگي دهانت داده اند
شارع عام دو صد گفتار باطل کرده اي
رخنه سهلي که از بهر بيانت داده اند
چهره پردازان ترا پرگو اگر مي خواستند
از چه رو پيمانه اي همچون دهانت داده اند؟
پرده پوشيده رويان حقايق را مدر
ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند
طفل را از بيضه عنقا تسلي کرده اند
عافيت در زير گردون گر نشانت داده اند
گريقين گردد ترا، خواهي زخجلت آب شد
آنچه از الوان نعمت بي گمانت داده اند
تا ببينندت چه مي سازي درين عبرت سرا
چند روزي سر براي امتحانت داده اند
شکر حق کن، ذکر حق بشنو درين بستانسرا
چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند
گر تواني سير در مصر وجود خويش کرد
جنس يوسف کاروان در کاروانت داده اند
از تو مي بالد به خود صد پيرهن مصر وجود
کز عزيزي اين جهان و آن جهانت داده اند
پا منه از راه بيرون همچو طفل ني سوار
گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند
زير بال توست دولتها دل خود را مخور
چون هما روزي اگر از استخوانت داده اند
شکوه از بي حاصلي چون سرو کفر نعمت است
خط آزادي ز تاراج خزانت داده اند
آب اگر بر آتش شهوت زني همچون خليل
در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
گر نمي خواهند کز زير فلک بيرون روي
جا چرا چون تير در بحر کمانت داده اند؟
چون سکندر با سياهي صلح کن از آب خضر
کز فراق دوستان خط امانت داده اند
نيست ممکن پخته گردد بي دويدن اسب خام
سرمکش چندي گر از خامي عنانت داده اند
چند فرمانبر ترا اي بنده فرمان پذير
از حواس آشکارا و نهانت داده اند
صائب از همصحبتان بگذر به تنهايي بساز
کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند