شماره ٧٢: از سر زانوي خود آيينه دارت داده اند

از سر زانوي خود آيينه دارت داده اند
بنگر اين آيينه از بهر چه کارت داده اند
توشه اي چون پاره دل بر ميانت بسته اند
مرکبي چون ابلق ليل و نهارت داده اند
چون پذيرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپايي همچو جان بيقرارت داده اند
از گراني لنگر درياي امکان کرده اي
کشتي جسمي که از بهر گذارت داده اند
تا به کي در پوستين بيگناهان افکني؟
اين سگ نفسي که از بهر شکارت داده اند
ديگري دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختيارت داده اند
در گشاد غنچه دلهاي خونين صرف کن
اين دم گرمي که چون باد بهارت داده اند
سرمپيچ از سنگ طفلان چون درخت ميوه دار
کز براي ديگران اين برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان يافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بي انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسير چارديوار تني
رخصت جولان برون زين نه حصارت داده اند
چند چون ناديدگان دام تماشا مي کني؟
حلقه چشمي که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشي به فکر کار خويش افتاده اي
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهي بستن از طبع لئيم؟
خرده جاني که از بهر نثارت داده اند
مي تواني دوزخ خود را بهشتي ساختن
کوثر نقدي زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازيگوش و بي پروا و خام و سرکشي
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(يوسف اين حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نيل چشم زخم ازين نيلي حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معني شکارت داده اند