شماره ٦٨: حيف کز آيينه رويان پاکداماني نماند

حيف کز آيينه رويان پاکداماني نماند
چشم شرم آلود و روي گوهرافشاني نماند
سوخت چشم خيره خورشيد هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهباني نماند
تازه رويان گلستان غنچه پيشاني نشدند
در بساط لاله و گل روي خنداني نماند
سينه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطي ما را براي حرف ميداني نماند
کرد ازبس سرمه سايي نغمه زاغ و زغن
عندليب خوش نوايي در گلستاني نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سينه ها
در سفال خشک مغز خاک، ريحاني نماند
کوه درد ما بساط آفرينش را گرفت
از براي دل تهي کردن بياباني نماند
صبح دارد فيض خود را از سحر خيزان دريغ
قطره اي شير کرم در هيچ پستاني نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احساني نماند
سينه مجنون ما شد خارزار آرزو
در ميان ني سواران برق جولاني نماند
دست ما و دامن شبها، که در روي زمين
از براي دادخواهي طرف داماني نماند
مژده باد سحر با گل نمي دانم چه بود
اينقدر دانم درستي در گريباني نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جايي مي رود
چهره آفاق را زلف پريشاني نماند
بس که خشکي ديدم از بخت سياه خويشتن
صائب از ابر سيه اميد باراني نماند