شماره ٦٧: از ديار مردمي ديار در عالم نماند

از ديار مردمي ديار در عالم نماند
آشنارويي بجز ديوار در عالم نماند
تيشه فولاد انگشت ندامت مي گزد
حيف يک فرهاد شيرين کار در عالم نماند
هر کجا خاري است در پيراهن من مي خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند
از بناي استوار شرع با آن محکمي
غير برفين گنبد دستار در عالم نماند
گوشه چشمي نماند از مردمي در روزگار
سرمه واري نرمي گفتار در عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشين گفتار در عالم نماند