شماره ٦٦: از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند

از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حريم چشم تر بيرون کشيد
کشتي ما از سبکباري درين دريا نماند
تا خط بغداد جامم را ز مي لبريز کرد
خونبهاي توبه ام در گردن مينا نماند
از قماش پيرهن بي جلوه يوسف چه ذوق؟
شيشه خالي بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ريزد صائب از کلک تو ابيات بلند؟
در بياض سينه احباب ديگر جا نماند