شماره ٦٥: بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند

بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گرديها زمعشوق از من ديوانه ماند
من که صد ميخانه مي کردم تهي در يک نفس
زان لب ميگون دهانم باز چون پيمانه ماند!
گريه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاري به آساني بريدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نيامد بر زبان
در حجاب لفظ کوته معني بيگانه ماند
بعد ايامي که آمد دامن زلفش به دست
پنجه من خشک از حيرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاويدان بود معشوق را
مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامي نرفت
گرچه چندين اربعين اين باده در ميخانه ماند