شماره ٦٤: از غبار خط دهان تنگ او پوشيده ماند

از غبار خط دهان تنگ او پوشيده ماند
ديدني ناديده و ناديدني در ديده ماند
گرچه هر خاري به دامن گل ازان گلزار چيد
بيشتر گلهاي باغ حسن او ناچيده ماند
طاق ابروي ترا تا بست معمار قضا
روي من از قبله اسلام بر گرديده ماند
کرد اگر سيمين بران را پرده پوشي پيرهن
از لطافت پيکر آن سيمبر پوشيده ماند
نقش را بر آب، در آتش بود نعل رحيل
حيرتي دارم که چون عکس رخش در ديده ماند؟
راز ما خونين دلان را محرمي پيدا نشد
در دل دريا گره اين گوهر سنجيده ماند
يک نشو و نماي دانه در افتادگي است
وقت مستي خوش که زير پاي خم غلطيده ماند
خام اگر باشد خيال ما نه از تقصير ماست
ديگ ما از سردي ايام ناجوشيده ماند
نيستم يک جو زميزان قيامت منفعل
کز گراني جرم من در حشر ناسنجيده ماند
غيرت ما تن به اظهار شکايت درنداد
تا قيامت سر به مهر اين نامه پيچيده ماند
در بساط زندگي از گرم و سرد روزگار
آه سرد و اشک گرمي در دل و درديده ماند
عمر کوته را کند آزادگي صائب دراز
سرو پابرجا زفيض دامن برچيده ماند