شماره ٦٢: عاقبت در سينه ام دل از تپيدن بازماند

عاقبت در سينه ام دل از تپيدن بازماند
بس که پر زد درقفس اين مرغ از پرواز ماند
سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست
رفت خاکستر به باد، آيينه بي پرداز ماند
خامشي بند زبان حرف سازان مي شود
از لب پيمانه خونها در دل غماز ماند
رفت ايام شباب و خار خار او نرفت
مشت خاشاکي زسيل نوبهاران بازماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد در ديگري هر کس که از خود بازماند؟
پيش زلف افکند دل را چون نگاهش صيد کرد
قسمت صياد گردد هر چه از شهباز ماند
ناخني بر دل نزد ما را درين عالم کسي
نغمه محجوب ما در پرده اين سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست يافت
شمع از آتش زباني در دهان گاز ماند
خامشي صائب کليد بستگيهاي دل است
بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند