شماره ٦٠: هر که در زنجير آن مشکين سلاسل ماند ماند

هر که در زنجير آن مشکين سلاسل ماند ماند
عقده اي کز پيچ و تاب زلف در دل ماندماند
پا کشيدن مشکل است از خاک دامنگير عشق
هر که را چون سرو اينجا پاي در گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فيض جنون کامل نشد
در چنين فصل بهاري هر که عاقل ماندماند
سيل هيهات است تا دريا کند جايي مقام
يک قدم هر کس که از همراهي دل ماندماند
چشم قرباني نگرداند ورق تا روز حشر
ديده هر کس که در دنبال قاتل ماندماند
مي برد عشق از زمين بر آسمان ارواح را
زين دليل آسماني هر که غافل ماندماند
تشنه آغوش دريا را تن آساني بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند
نيست ممکن نقش پا را از زمين برخاستن
هر گرانجاني که در دنبال محمل ماندماند
مي شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن
هر که را از حيرت اينجا دست بر دل ماندماند
فرصتي تا هست بيرون آي از زندان جسم
در بهاران تخم بيدردي که در گل ماندماند
بي سرانجامي است خضر راه بي پايان عشق
هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند
هر دلي کز بيم آشتهاي بي زنهار عشق
چون سپند خام در بيرون محفل ماندماند
راه پيمايي نگردد جمع با آسودگي
هر که را دامن ته ديوار منزل ماندماند
برنمي گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شيرين شمايل ماندماند