شماره ٥٩: عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند

عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند
مشت خاشاکي درين ويرانه از سيلاب ماند
عقد دندان در کنارم ريخت از تار نفس
رشته خشکي زچندين گوهر سيراب ماند
کاروان يوسف از کنعان به مصر آورد روي
دولت بيدار رفت و پاي ما در خواب ماند
غمگساران پا کشيدند از سر بالين من
داغ افسوسي بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهايي که مي شد خيره چشم عقل از و
در بساط زندگي گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بي عشقي درون سينه ام افسرده شد
داغ اين قنديل روشن در دل محراب ماند
تن پرستي فرصت ماليدن چشمي نداد
روي مطلب در نقاب پرده هاي خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بيرون نبرد
در دل بحر وجود اين عقده گرداب ماند
اهل دردي صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت اين گوهر ناياب ماند