شماره ٥٧: شمع روشن شد چو اشک از ديده بينا فشاند

شمع روشن شد چو اشک از ديده بينا فشاند
خوشه اي برداشت هر کس دانه اي اينجا فشاند
از تجرد چون مسيحا هيچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشيد شد دستي که بر دنيا فشاند
از بهاران خلعت سر سبزي جاويد يافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند
تا نپيوستم به تيغ يار، جان صافي نشد
گرد راه از دامن خود سيل در دريافشاند
چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دريا گرفت اين ابر بر دريافشاند
برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمني در رهگذار ما فشاند
حاصل ابر از زمين شور، اشک تلخ شد
اين سزاي آن که تخم خويش را بيجافشاند
نيست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد يتيمي در دل دريافشاند
از برومندي دل سودايي ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فيض
جام اول را به خاک آن ساقي رعنا فشاند
چون گهر دارد همان گرد يتيمي بر جبين
گرچه صائب از رگ ابر قلم دريا فشاند