شماره ٥٤: حسرت از منقار خون آلود بلبل مي چکد

حسرت از منقار خون آلود بلبل مي چکد
پاکداماني چون شبنم از رخ گل مي چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون مي شود
هر قدر خون بيش از تيغ تغافل مي چکد
گر نصيب خار مي گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هواي دامن گل مي چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کي در پيچ و تاب از زلف سنبل مي چکد؟
حيرت سرشار، ثابت مي کند سياره را
چون عرق از روي ساقي بي تأمل مي چکد
آنچه از گيرايي آن زلف و کاکل ديده ام
خون دل کي بر زمين زان زلف و کاکل مي چکد؟
زير طاق آسمانها جاي خواب امن نيست
بيم سيل نوبهار از سايه پل مي چکد
وسمه بر ابروي تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواري است کز تيغ تغافل مي چکد
زود خواهد دست گلچين را گرفتن در نگار
لاله هاي خون که از منقار بلبل مي چکد
از عرق هر دم دهد شهري به طوفان چهره اش
شبنمي گر وقت صبح از چهره گل مي چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بيعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل مي چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمي کز سر منقار بلبل مي چکد