شماره ٥٣: آن رخ گلرنگ مي بايد زصهبا بشکفد

آن رخ گلرنگ مي بايد زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد يا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
يوسف مغرور بر روي زليخا بشکفد
عيش اين گلشن به خون دل چو گل آميخته است
غوطه در خون مي زند هر کس که اينجا بشکفد
مي ربايندش زدست يکدگر گلهاي باغ
چون نسيم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نيش گرديده است چشمش را حجاب
کوته انديشي که از لذات دنيا بشکفد
خنده هاي بي تأمل را ندامت در قفاست
زود بي گل گردد آن گلبن که يکجا بشکفد
عيش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
واي بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذري اي نوبهار زندگي
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گيرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسيم بال عنقا بشکفد