شماره ٥٢: از سر پر آرزو دل زردرويي مي کشد

از سر پر آرزو دل زردرويي مي کشد
عاقل از بالاي جاهل زردرويي مي کشد
قسمت دنيا ز اهل آخرت شرمندگي است
حق چو شد بي پرده، باطل زردرويي مي کشد
در پري بيش است خجلت کاسه دريوزه را
ماه نو چون گشت کامل زردرويي مي کشد
آبروي خاکساري از گهر افزونترست
بحر پرگوهر ز ساحل زردرويي مي کشد
رنگ در خونم نماند ازبس که کاهيدم زعشق
صيد من از تيغ قال زردرويي مي کشد
چون چراغ صبح مي ميرد براي خامشي
بس کز آن رو شمع محفل زردرويي مي کشد
شرم همت بين که با بخشيدن سربي دريغ
همچنان از داس، حاصل زردرويي مي کشد
مي کند پيوند بي نسبت عزيزان را ذليل
برگ سبز از دست سايل زردرويي مي کشد
نيست تا آيينه، هر زشتي بود صائب نکو
از دل آگاه، غافل زردرويي مي کشد