شماره ٤٧: بر زمين از ناز زلف او چو دامان مي کشد

بر زمين از ناز زلف او چو دامان مي کشد
بوي پيراهن سر خود در گريبان مي کشد
طره شمشاد را در خاک و خون خواهم کشيد
شانه پردستي در آن زلف پريشان مي کشد
گر خزان بر چهره رنگي دارد از گلزار عشق
انتقام عندليبان از گلستان مي کشد
ما سبکروحان به بوي سيب غبغب زنده ايم
سبزه ما آب از چاه زنخدان مي کشد
تا نمي باقي بود در جويبار آبله
پاي ما کي دست از خار مغيلان مي کشد؟
ياد مژگان تو هر شب در حريم سينه ام
شانه از نشتر به زلف رشته جان مي کشد
در حريم خلد اگر با حور همزانو شود
خاطر صائب به خوبان صفاهان مي کشد