شماره ٤٦: غافلي کز دل نفس بي ياد يزدان مي کشد

غافلي کز دل نفس بي ياد يزدان مي کشد
دلو خود خالي برون از چاه کنعان مي کشد
در بياباني که ما سرگشتگان افتاده ايم
پاي حيرت گردباد آنجا به دامان مي کشد
گر به ظاهر زاهد از دنيا کند پهلو تهي
از فريب او مشو غافل که ميدان مي کشد
از تزلزل قدر آسايش شود ظاهر که خاک
توتيا گردد به چشم هر که طوفان مي کشد
ديده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز ليلي از غزالان مي کشد
آتش ياقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهيدان مي کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خويش
عشق چندي ماه کنعان را به زندان مي کشد
رو نمي گرداند از چين جبين نفس خسيس
اين گداي خيره چوب از دست دربان مي کشد
نخل بارآور ز زير بار مي آيد برون
جذبه ديوانه سنگ از دست طفلان مي کشد
مي رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونين به روي بحر مرجان مي کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را ديده است
خط زمژگان بر زمين خورشيد تابان مي کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شير اين نيستان مي کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوايي چشيد
منت رطل گران از سنگ طفلان مي کشد