شماره ٤٤: هر که را از خانه بيرون جذبه دل مي کشد

هر که را از خانه بيرون جذبه دل مي کشد
حلقه از نقش قدم در گوش منزل مي کشد
نيست در خاطر غبار از قطع دريا موج را
تيغ خود را بر فسان گاهي زساحل مي کشد
عقده دلبستگي را اندک اندک باز کن
ورنه مرگ اين رشته را يکبار غافل مي کشد
زخم دندان ندامت انتقام خون ما
وقت فرصت از لب ميگون قاتل مي کشد
پنجه مژگان گيرايي که من ديدم ازو
ريشه جوهر برون زآيينه دل مي کشد
حسن عالمگير ليلي نيست در جايي که نيست
از کلوخ و سنگ مجنون ناز محمل مي کشد
تا به کي در پرده طاقت عنا نداري کنم؟
خون گرمي را که تيغ از دست قاتل مي کشد
زخمها در چاشني دارد تملقهاي خصم
سنگ نه بهر دوستي دامان سايل مي کشد
مي کند عاشق دل خود را تهي در بزم وصل
رهرو آگاه خار از پا به منزل مي کشد
در به رويش مي شود چون غنچه باز از شش جهت
هر که پاي جستجو در دامن دل مي کشد
در چنين وقتي که مي بايد به حق پرداختن
هر نفس دل را به جايي فکر باطل مي کشد
هر که صائب نفس را در حلقه فرمان کشيد
گردن شير ژيان را در سلاسل مي کشد