شماره ٤٢: منعم از دلبستگي آزار دنيا مي کشد

منعم از دلبستگي آزار دنيا مي کشد
تا گهر دارد صدف تلخي زدريا مي کشد
در قيامت سر به پيش افکنده مي خيزد زخاک
هر که اينجا گردن از بهر تماشا مي کشد
جلوه معشوق خوشتر مي نمايد از کنار
موج ازان گاهي عنان از دست دريا مي کشد
در دل من درد را نشو و نماي ديگرست
زنگ بر آيينه ام چون سرو بالا مي کشد
رهرو عشق از بلاي عشق نتواند گريخت
سر به دنبالش نهد خاري که از پا مي کشد
بر بزرگان نيست تعظيم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسيحا مي کشد
مي کند در پرده گرد از ديده يعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زليخا مي کشد
رهنوردان را سبکباري بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدريا مي کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت مي کند
کور اينجا از فضولي دست بينا مي کشد
لذت پرواز در يک دم تلافي مي کند
هر قدر سختي شرر در سنگ خارا مي کشد
سهل مشمر هيچ کاري را که عقل دوربين
در گذار مرغ بي پر دام عنقا مي کشد
گوشه چشمي که از وحشي غزالان ديده است
از سواد شهر صائب را به صحرا مي کشد