شماره ٤٠: زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد

زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد
ريشه جوهر برون زآيينه روشن کشد
مي برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاريک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازي سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازي هدف
اين سزاي آن که در اين خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قيامت دامنش
گر در ايام حيات از دست من دامن کشد
نيست صائب گوشه اي از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به اين مأمن کشد