شماره ٣٩: عشق دلهاي به خاک افتاده را در بر کشد

عشق دلهاي به خاک افتاده را در بر کشد
زال را سيمرغ مي بايد به زير پر کشد
از نسيم پيرهن مي بايدش آغوش ساخت
هر که خواهد سرو سيمين ترا دربرکشد
جز در دل نيست راهي کعبه مقصود را
پا به دولت مي زند هر کس که پا زين درکشد
بر ضعيفان جور کردن، جور بر خود کردن است
رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد
نظم عالم دامني مي خواهد از گل پاکتر
باده مي گردد گران چون محتسب ساغر کشد
حسن عالمسوز را از خط سپندي لازم است
آتش بي دود بر رخ نيل خاکستر کشد
هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست
اهل غفلت را به ديوان شورش محشر کشد
جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم
خجلت از بيرون کشيدن تيغ بيجوهر کشد
دل چو خون گرديد نتوانش نهان در سينه داشت
جوش اين مي چون صراحي گردن از خم برکشد
نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد
آنقدر فرصت که يک پيمانه را بر سر کشد