شماره ٣٨: هرگز از شاخ گلي آغوش من رنگين نشد

هرگز از شاخ گلي آغوش من رنگين نشد
از لب ياقوتيي دندان من خونين نشد
چشم مخموري به خون تلخ من رغبت نکرد
زين شراب لعل هرگز ساغري رنگين نشد
چون نپيچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلي را غنچه اين بوستان بالين نشد
از پشيماني به تيغ کوه خود را مي زند
سينه کبکي که رزق چنگل شاهين نشد
نقش در سيماب نتواند گرفتن خويش را
هرگز از آيينه دل هيچ کس خودبين نشد
سبزه اميد ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاري زپاي خشک ما رنگين نشد
غيرت فرهاد برد از بس که تردستي به کار
تيشه را از صورت شيرين دهن شيرين نشد
اختر اقبال عاشق را عروج ديگرست
ورنه دندان سهيل از سيب او خونين نشد
غوطه در سرچشمه خورشيد عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرين نشد
دل زديدن منع نتوانست کردن ديده را
غيرت بلبل حريف شوخي گلچين نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگين نشد