شماره ٣٦: از تماشايي صفاي روي جانان کم نشد

از تماشايي صفاي روي جانان کم نشد
عالمي گل چيد و برگي زين گلستان کم نشد
گرچه ذرات جهان را چشم بينش آب داد
قطره اي از چشمه خورشيد تابان کم نشد
کاسه اهل کرم خاکي نمي گردد ز جود
ماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشد
لنگر بيتابي دريا نمي گردد گهر
شورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشد
کام ما را خنده پنهان او شيرين نکرد
ز آب گوهر تلخي درياي عمان کم نشد
در همه روي زمين يک گردن بي طوق نيست
حلقه اي هر چند ازان زلف پريشان کم نشد
عاشق از پاس ادب در وصل هجران مي کشد
حسرت طوطي زقرب شکرستان کم نشد
اين جواب آن غزل صائب که نصرت گفته است
شد جهان پرشور و گردي زان نمکدان کم نشد