شماره ٣٥: ماند دلتنگ آن که باغ دلگشاي خود نشد

ماند دلتنگ آن که باغ دلگشاي خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشناي خود نشد
مي کند در ناخنش ني، پرده بيگانگي
هر که از پهلوي لاغر بورياي خود نشد
شد بيابان مرگ غفلت رهروي کز پيچ و تاب
در بيابان طلب زنجير پاي خود نشد
سفره گردون ندارد لقمه اي بي زهر چشم
سير شد از زندگي هر کس گداي خود نشد
تا قيامت در حجاب ظلمت جاويد ماند
هر که از سوز درون شمع سراي خود نشد
آشناي خويش گشتن در وطن افتادن است
در غريبي ماند هر کس آشناي خود نشد
دوزخ دربسته اي با خود به زير خاک برد
هر که در اينجا بهشت دلگشاي خود نشد
واي بر پيري که از بار گران زندگي
ماه عيد عالم از قد دوتاي خود نشد
در رضاي حق بود صائب بهشت جاودان
واي بر آن کس که بيرون از رضاي خود نشد