شماره ٣٤: درد من خاطر نشان يار بي پروا نشد

درد من خاطر نشان يار بي پروا نشد
خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد
عاشقي، بر خواري و بي اعتباري صبر کن
عندليب از خنده بيجاي گل از جا نشده
وقت آن ديوانه خوش کز شهر چون مي شد برون
غير زنجير جنون با او کسي همپا نشده
خنده گل چون تواند ساختن بي غم مرا؟
خاطرم از گريه تلخ صراحي وا نشد
صائب از چشم بد کوکب، که يارب کورباد
موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد