شماره ٣٢: آشناي حق شد آن کس کز جهان بيگانه شد

آشناي حق شد آن کس کز جهان بيگانه شد
هر که زين دريا برآمد گوهر يکدانه شد
گرچه از زنجير هر ديوانه اي عاقل شود
ديد تا زنجير زلف او دلم ديوانه شد
کاش برمي داشت از خاکش در ايام حيات
اين که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد
با کدامين آبرو در کعبه آرم روي خويش؟
من که سرجوش حياتم صرف در بتخانه شد
کار مردم جز فضولي نيست در زير فلک
هر که شد مهمان درين غمخانه، صاحبخانه شد
يکقلم بيگانه گردد ز آشنايان دگر
هر که صائب آشنا با معني بيگانه شد