شماره ٣١: هر سخنسازي به آن آيينه رو همخانه شد

هر سخنسازي به آن آيينه رو همخانه شد
طوطي بي طالع ما سبزه بيگانه شد
حلقه بيرون در گشتم حريم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمايان شانه شد
توتيا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامين ساعت سنگين، دلم ديوانه شد؟
بيخودي از خود پرستيها به فريادم رسيد
دامنم چون صبح پاک از گريه مستانه شد
بر دو بينان کار در درياي وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابي خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سينه اش
چون سبو با دست خالي هر که در ميخانه شد
يک خم مي بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پيمانه شد
برگ عيش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم مي شود شمعي که بي پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فريب دانه شد
چشم ما روزي که شد باچين ابرو آشنا
جو هر شمشير، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ريشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روي عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سيلاب اين ويرانه شد
حسن از گستاخي ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بيتابي پروانه شد
سرگذشت زندگي و مرگ از صائب مپرس
مدتي در خواب غفلت بود تا افسانه شد