شماره ٣٠: از وصال يار داغ حسرت من تازه شد

از وصال يار داغ حسرت من تازه شد
همچو صبح از مهر تابان قسمتم خميازه شد
تا تو رفتي برگ عيش باغ بي شيرازه شد
خنده گلهاي بيغم سر بسر خميازه شد
دل پريشان گشت تا شد دور ازان موي ميان
مي رود بر باد اوراقي که بي شيرازه شد
ديد تا طرف بناگوش و لب خندان تو
صبح بر خورشيد تابان تلخ چون خميازه شد
خاطري فارغ ز فکر نوبهاران داشتند
داغ مرغان قفس از ديدن گل تازه شد
مي شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
بيستون از تيشه فرهاد پرآوازه شد
ساحل درياي بي پايان بجز تسليم نيست
چاره حيراني است حسني را که بي اندازه شد
داشت از دندان مرا شيرازه اوراق حيات
ريخت تا دندان، کتاب عمر بي شيرازه شد
گرچه عرفي پرده ساز سخن را تازه کرد
اين نوا از خامه صائب بلندآوازه شد