شماره ٢٩: دل پريشان از پريشان گردي نظاره شد

دل پريشان از پريشان گردي نظاره شد
از ورق گرداني آخر مصحفم سي پاره شد
روزي سختي کشان از سنگ مي آيد برون
کي غم روزي خورد مرغي که آتشخواره شد؟
مي زند جوش مي گلرنگ خون در پيکرم
تا لب خونخوار آن شيرين پسر ميخواره شد
درد مي گردد به مقدار پرستاران زياد
غم نمي گردد به گرد هر که بي غمخواره شد
دستگيري از غريق اميد نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره جو، بيچاره شد
در حريم حسن چون آيينه محرم مي شود
هر که از سيمين بران قانع به يک نظاره شد
در تماشاگاه او چون ديده قربانيان
جمله ايام حياتم صرف يک نظاره شد
در جنون گر پوست پوشي کرد مجنون اختيار
پوست از زور جنون بر پيکر من پاره شد
در دل سنگين شيرين رخنه نتوانست کرد
گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد
نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار ازين انگاره شد
آتش سوداي من از چوب گل بالا گرفت
شوخي اين طفل بيش از بستن گهواره شد
آب زيرکاه را باشد خطر از سيل بيش
از نگاه زير چشمي کار من يکباره شد
گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ايم
زين فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد
چون کنم صائب نهان در سينه داغ عشق را؟
سينه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد