شماره ٢٨: بس که از سرگرمي فکرم نفس تفسيده شد

بس که از سرگرمي فکرم نفس تفسيده شد
جوهر تيغ زبانم موي آتش ديده شد
از سبک سنگي چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دريا شدم تا گوهرم سنجيده شد
نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب ديده شد
شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحراي ملامت موي آتش ديده شد
تا غبار خط به روي آتشين او نشست
چشمه خورشيد تابان از نظر پوشيده شد
هست بر نقص بصيرت رغبت دنيا دليل
چشم مي پوشد زدنيا هر که صاحب ديده شد
مي فزايد دستگاه طاعت از درماندگي
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشيده شد
آه کز آتش عناني مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چيده و برچيده شد
داشت چون سي پاره بي شيرازه جمعيت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشيده شد
رفت جمعيت زدلها تا بريدي زلف را
مي شود لشکر پريشان چون علم خوابيده شد
روي دل درماندگان را بيشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشيده شد
از غبار خط بجا آمد دل بيتاب من
خاک صائب توتياي چشم طوفان ديده شد