شماره ٢٧: خط عيان شد تا بساط زلف او برچيده شد

خط عيان شد تا بساط زلف او برچيده شد
فتنه ها بيدار گردد چون علم خوابيده شد
سالها دندان خاموشي فشردم بر جگر
تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجيده شد
در دل عشاق بيم بازگشت حشر نيست
در بهشت افتاد هر تخمي که آتش ديده شد
ريخت چون دندان، اميد زندگي بي حاصل است
مي رسد بازي به آخر مهره چون برچيده شد
پنجه تدبير از کارم سري بيرون نبرد
شانه را صدچاک دل زين زلف ماتم ديده شد
از سبکسيري، بساط زندگي چون گردباد
تا نفس را راست کردم چيده و برچيده شد
سازد اسباب توجه را فزون درماندگي
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشيده شد
فتنه دنيا شدن صائب زکوته ديدگي است
چشم مي پوشد زعالم هر که صاحب ديده شد