شماره ٢٦: تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد

تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پيموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطي من لال ازين آيينه نزدوده شد
مي کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پايي که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پيرهن اميد سرسبزي مرا
تخم من تا سوخت در زيرزمين آسوده شد
بي نظر بستن ميسر نيست زين زندان نجات
فتح بابي هر که را شد زين درنگشوده شد
مي تراود شکوه خونينم از تيغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگي فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سري در جيب برد
عقده اي ديگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد ديد باد صبحدم
گر چنين خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دليل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پيموده شد
خجلت لب باز کردن پيش نيسان سهل نيست
آب روي من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادي زود مي سازد مرا پاک از گناه
دامن تيغش به خون من اگر آلوده شد
غيرت مردانه من بر نتابد کاهلي
کارفرما گشت هر کاري به من فرموده شد
چون مگس طي شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگي بال و پرم آلوده شد
مي توان از جوش خون گل يکايک را شنيد
گر به ظاهر ناله هاي زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پيشاني به خاک آستانش سوده شد
سر نپيچيدم ز تيغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روي درياي بقا بگشوده شد
صائب از فيض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفيقم آخر دست بر هم سوده شد